۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

My Story for the Campaign " No To the Obligatory Veiling (Hejab)"




خاطره پنجاهم /
نرگس توسلیان، حقوقدان، پژوهشگر و دانشجوی دکتری حقوق دانشگاه لندن، نوشته اش را برای ما ارسال کرده است؛ سایه ی ترس و ارشادی که از کودکی همراهم بود

-----------------
اولین باری که مسافرت خارج از کشور را تجربه کردم، شش سال بیشتر
نداشتم. در یک سفرخانوداگی یک هفته ای به قبرس رفتیم. کشوری کوچک، ساحلی و البته توریستی. در ذهن کوچکم، جایی شبیه شمال میامد. ( منظورم از شمال، شهرک های ساحلی کنار دریای خزر از قبیل دریا کنار، خزر شهر و خانه دریا است). هوای تمیز، ویلاهای لوکس، دریا، آفتاب و ...

خلاصه اینکه همه چیز برای من شمال را تداعی می کرد تنها با یک تفاوت اساسی که زنان درآن جا با لباس های آستین کوتاه در خیابان ها و یا در کنار ساحل، بدون ترس از گشت ارشاد و کمیته رفت و آمد می کردند، آفتاب می گرفتند و یا ورزش می کردند. طبیعی بود که مادر من هم حجابی برسر نداشت. اما من نمیتوانستم شمال بدون کمیته ( گشت ارشاد) را تصور کنم. تا وقتی که یادم بود همیشه در کنار جاهای لوکس و تفریحاتمان، سایه یک " کمیته ای " هم بود که هر لحظه میتوانست نمودار شود، بدترین توهین ها را بکند و تازه اگر شانس بیاوری سوار ماشینت نکند و...

با نگرانی به مادرم آویزان می شدم و ازش میخواستم که روسری اش را در کیفش بگذارد تا اگر یک وقت " کمیته ای " پیدایش شد، بتواند سریع سرش کند. پدر و مادر در مقابل نگرانی و التماس های من می خندیدند و به من اطمینان می دادند که در این جا سرو کله کمیته ای پیدا نخواهد شد. خواهر بزرگترم می گفت: " آخه چه طوری کمیته از این همه آب ، عبور کنه بیاد اینجا ؟! "، من هم با نگرانی می گفتم : " خوب شاید با هلیکوپتر بیایند!..." خلاصه آن که مدتی طول کشید، ( نمیدانم چقدر یک روز، دو روز، ... ) تا کم کم ترسم ریخت و اعضای خانواده توانستند که من را قانع کنند که در آن سرزمین سایه " کمیته " ای بر سرمان نخواهد بود: مادرم لازم نبود حجابی برسر کند. خواهرم میتوانست آزادانه دوچرخه سواری کند و یا حتی من می توانستم با پدرم به دریا بروم.

آن یک هفته تعطیلات هم گذشت و بعد دوباره سایه خیلی از چیزها، پدیدار شد: سایه گشت ارشاد و کمیته، نه فقط در کوچه و خیابان، بلکه در مدرسه، مهمانی ها خانگی، مسافرت ها و خیلی جاهای دیگر. البته نه اینکه ما دیگر هیچ وقت روسری از سر بر نداشتیم، نه اینکه من و خواهرم دیگر هیچ وقت یواشکی دوچرخه سواری نکردیم، نه اینکه که در ماه رمضان اگر روزه نبودم یواشکی غذا نخوردم و نه اینکه مهمانی نرفتیم و نگرفتیم و ..

نه!، همه چیز بر قرار بود منتها در سایه ترس از کمیته و گشت های ارشاد. با اجبار که زندگی متوقف نمیشود. هیچ وقت نشده است، باز هم نمیشود. فکر نمیکنم تا به حال کسی به زور محجبه شده باشد، روزه گرفته باشد، مهمانی نرفته باشد و ...

این اجبار، فقط کم کم عادتمان داد که سایه " ارشاد" های مختلف بخشی از وجودمان گردد. همسر ناخواسته شده بود که باید در کنارش زندگی می کردیم و کم کم یاد گرفتیم که چه طور باهاش کنار بیایم و تا آنجا که امکان دارد زندگی هم بکنیم ...

جدایی من از این " سایه" ، با شروع زندگیم در خارج از ایران صورت گرفت. این که حجاب که هیچ، حتی اگر دوست داشتم میتوانستم با دوچرخه به دانشگاه بروم بدون این که مجبورباشم تا پلیسی دیدم سریع مثل برق از روی چرخ پایین بپرم و دروغی سرهم کنم.

این که وقتی لباسی میخواستم بخرم ناچار نبودم وجبش کنم تا فکر کنم مشکلی برای رفتن به دانشگاه ایجاد نخواهد شد. این که میتوانستم در کلاس های رقص دانشگاه ثبت نام کنم، بدون این که مجبور باشم به دروغ بگویم به کلاس هنر یا نقاشی میروم. این که مجبور نبودم دستهایم را در جیبم قایم کنم اگراحیانا لاکی داشتم یا اگر آستینم کوتاه بود.

مهمتر از همه آن که هر وقت دوست داشتم میتوانستم بلند بلند در کافی شاپ، رستوران یا هر جای خیابان بخندم بدون این که نگران نگاه های سنگین مردم کوچه و خیابان و یا " تذکر"های صاحبان عبوس رستوران یا کافی شاپ باشم که نگران از دست رفتن مجوزشان به خاطر رفتارهای "خارج از شان اسلامی" مشتریانشان است.

جدایی من از این سایه شوم، سرآغاز پیوند فرخنده ای گشت با مفهومی به نام " امنیت شخصی و درونی" . جدایی شیرین و لذت بخشی بود که به پیوند دیگری ختم شد. هر چند که خیلی طول کشید و تنها با خروجم از کشور محقق گشت...

اما امیدوارم که روزی که این جدایی ها و پیوند های نوین در کشور خودمان روی دهد. در شمال خودمان، در کیش و قشم و در کوچه پس کوچه های تهران خودمان... و نه در قبرس و کانادا و لندن و دیگر جاهای دنیا.

-----------------
نرگس توسلیان - مرداد ۱۳۹۱
+ انتشار مطلب تنها با ذکر منبع |صفحه برابری زن=مرد| مجاز است.
+ ایمیل ما: page.barabari@gmail.com

هیچ نظری موجود نیست: