چشم هایم را شستم ، آن ها هم به مرور جور دیگری شدند. این " دیگر شدنشان" را کاملا می شود حس کرد. هم عقیده نشده ایم ولی حداقل دیگر فحش نمی دهند یا پرخاش نمی کنند. چشم هایم را با یک فرمول ساده شستم. مرور کردم جدال هایی را که تا به حال شاهدش بوده ام ( چه آن هایی را که خودم شخصا آن جا حضور داشته ام و چه آن هایی راکه در فضای مجازی ثبت شده اند). در همه این مناظرات و تجمعات ، تنها دنبال یک چیز می گشتم و آن این که اگر هدف واقعا یکی است و اختلاف تنها در استراتژی است ، از کجای کار این همه تنفر به وجود آمد ؟ از کجا مرز بین ما و آنها این قدر پررنگ شد؟ کدام جمله یا گفتمان ما تا این اندازه تحریکشان کرد که آن گونه خرمن کلمات تندشان را بر ما کوبیدند؟ از هزار زاویه خودم را جای آن ها گذاشتم، در کمال تعجب حتی گاهی به یک حس همدردی مشترک با ان ها رسیدم هر چند که هنوز با استدلال ها و استراتژی هایشان به شدت مخالفم ولی حداقل می فهمم که در منظر آن ها چه چیز ( به درست یا غلط ) نشان از چه چیز دارد. یاد گرفته ام چگونه صحبت کنم که به سو تفاهم هایشان دامن نزنم . کمی طول کشید تا فهمیدم همه آن ها هم آن طورکه ما تصور می کردیم ، " یک مشت آدم علاف فحاش " نیستند ، حتی در بین اشان با چند استاد دانشگاه آشنا شدم . خیلی هایشان هم نمی دانم از من چه تصویری به عنوان " آنها " در ذهن داشتند که اوایل ، آن قدر جبهه می گرفتند، ولی با چند گفتگوی ساده، به یک باره چنان صمیمت و دوستی ای بر رفتارشان حاکم گشت که احساس کردم همسایه یا دوست قدیم ام را یافته ام. یار دبستانی ای که می تواند افکار و دیدگاهایش از شما با مرور زمان فرسنگ ها فاصله گرفته باشد، اما خاطرات دوستی و تقسیم خوراکی های زنگ تفریح های مدرسه اش ، هم چنان باقی بماند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر