۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

رمضان اجباری، رمضان اختیاری


کوچک که بودم ( یعنی تا ١٢، ١٣ سالگی)، ماه رمضان را دوست داشتم. آن موسیقی که درست قبل از افطار از تلویزیون پخش می شد و خدا را با هزاران صفت صدا می کرد، آن صف های دراز خرید زولبیا و بامیه ، حتی آن ترافیک های طولانی قبل افطار وخلاصه هر چیزی که نشانی از ماه رمضان را در خود داشت، دوست داشتم . عاشق مهمانی های افطار خانه مادربزرگم بودم . معمولا دایی اینا همیشه روزه بودند. خاله کوچیکه و مامان، گاهی وقتها روزه می گرفتند، و بقیه هم تقریبا هیچ وقت روزه نمی گرفتند . از بچه ها ، تا آن جا که یادم می آید پسردایی ها همیشه روزه می گرفتند و پسرخاله ها هم هیچ وقت روزه نمی گرفتند . من و خواهرم هم یک وقتهایی روزه می گرفتیم. میز غذا از هنگام افطار آماده بود و تا ساعت ٩ و ١٠ شب هم برقرار بود


چند سال بعد از آن که وارد دبیرستان و بعد دانشگاه شدم، یک دفعه ای، ماه رمضان اجباری شد. نه در خانواده ، بلکه در جامعه ای که عضو آن شده بودم ( دبیرستان و دانشگاه ). در دوران دبیرستان در طول ماه رمضان، هر نوع خوردن و نوشیدن ممنوع بود . یادم میاید که یک روز با یکی از دوستانم که او هم روزه نبود ، در یک از زنگ های تفریح، یواشکی زیر میزغذا می خوردیم که یک دفعه ای، سر و کله یکی از روزه داران کلاس بالای میز پیدا شد . با لحنی طلبکارانه گفت : " ببخشید ها ، ولی بوی ساندویچ شما، کل کلاس را برداشته . اصلا هم به فکر این نیستید که ما گرسنه امان می شود ! " چه داشتیم که بهش بگویم وقتی قانون مدرسه هم از او حمایت می کرد . مجبور شدیم از کلاس بیرون برویم و یک گوشه ای ، جایی (حتی شده دست شویی ) پیدا کنیم و تا زنگ تفریح تمام نشده ، دو لقمه ساندویچ را سریع بخوریم. البته همان طور که از کلاس بیرون می رفتم بهش گفتم " اگه این قد سوسولی که یک بوی ساندویچ از خود بی خودت می کنه، همان بهتر که روزه نگیری. "

عصر یکی از روزهای ماه رمضان ، با مامان رفته بودیم خرید. فشارم افتاده بود پایین . رفت برایم یک نوشابه بگیرد که حالم کمی بهتر شود . کمی بعد با یک قوطی نوشابه و یک عدد شکلات داخل ماشین شد. گفتم: " حالا این ها را چه طوری بخورم ؟ " خزیدم زیر صندلی که یواشکی چند جرعه بنوشم .احساس معتادی را داشتم که دارد یواشکی تریاکی ، هروئینی  چیزی می زند. از این که
مجبور بودم مثل مجرم ها زندگی کنم ، متنفر بودم


از همان موقع ها بوده که دیگر از هر چه ماه رمضان و روزه و روزه دار بود، بدم آمد ... روزه داران در نظرم آدم های ضعیفی می آمدند که برای این که گشنه اشان نشود و بتوانند روزه اشان را نگه دارند و اندکی ثواب (!) کنند، مجبور بودیم با هزار بدبختی و سختی، حتی اگر زخم معده داشتیم یا از بیماری دیگری رنج  می بردیم یا اصلا اعتقادی به روزه گرفتن نداشتیم، جلویشان چیزی نخوریم .

الان چند سالی است که ماه رمضان بدون اجبار را تجربه می کنم . اولین بار در آفیس (دفتر/ اتاق کار و تحقیق دانشگاه) نشسته بودم و جلویم مطابق معمول ظرف میوه خشک گذشته بودم . هم آفیسی دیگرم آمد کنارم نشست . بهش تعارف کردم. گفت : " ممنون ، من روزه ام."  ناخودآگاه گفتم " ای وای ، ببخشید " و ظرف میوه را پشت کامپیوتر طوری  که در معرض دیدش نباشد، گذاشتم . خندید و گفت: " چرا آن جا می گذاری ظرف را ؟ " و بعد هم از او اصرار که راحت باش و ازمن انکار، خلاصه تا آخر روز هم جلویش نتوانستم چیزی بخوردم . هر چند که درآفیس مانند سایر روزها بساط چای، قهوه و انواع و اقسام تنقلات بر قرار بود ولی شاید همین باعث شد که برایش احترام قائل شوم و جلویش چیزی نخورم . این که می دانستم که اگر بخواهم می توانم جلویش همه چیز بخورم و قانون هم از من حمایت خواهد کرد و در ضمن او هم از من انتظاری ندارد که به خاطر این که گرسنه اش نشود، من چیزی نخورم ...
چند وقتی است که برگشته ام به حال و هوای رمضان های دوران کودکی، رمضان هایی که هر چند مادربزرگ ( و خیلی خاطره های دیگر) در آن نیست، اما در عوض " اختیار"  و به تبع اش،  "احترام روزه داران" اش ، هم چنان باقی است 

پ. ن - این هم دعای ماه رمضان اختیاری ما

  اللهم فک کل الاسیر [ مخصوصا از نوع عقیدتی و سیاسی ] ... آمین ...

هیچ نظری موجود نیست: