۱۳۹۳ آذر ۱, شنبه

از غمگین ترین نامه هایی که تا به حال خواندم ...

این نامه را شادی بیضایی از دوستان کامران رحیمیان به مناسبت مرخصی سه روز فاران (همسر کامران) نوشته است. کامران و فاران هر دو به جرم تدریس به دانشجویان محروم از تحصیل بهایی در زندان به سر می برند. پسر کوچک کامران و فاران (آرتین) به همراه دختر کوچک کیوان ( ژینوس) پیش مادربزرگشان زندگی می کنند. کیوان رحیمیان هم مانند برادرش به جرم تدریس به جوانان بهایی در زندان به سر می برد. همسر کیوان سال چند سال پیش از بیماری سرطان در گذشت.


وقتی این سه روز تمام شد...


شادی بیضایی

در خانه‌ خواهرم فیس‌بوک را پایین و بالا می‌کردم و سیب گاز می‌زدم که چشمم به عکس آن‌ها افتاد. انگار یک نفر لایک زده بود که آمده بود توی صفحه‌ من. مادر و پسر با هم توی عکس بودند. خشکم زد. فکر کردم اشتباه می‌بینم. بچه آخر در سنی است که اگر این عکس را سه سال پیش، قبل از زندانی شدنِ مادرش گرفته باشند، قدش باید کم‌تر از نصفِ این باشد. نه، عکس قدیمی نبود. انگشت زدم رویش که باز شود و زیرش را بخوانم. درست است؛ مادر، سه روز از زندان مرخصی گرفته بود که به خانه بیاید پیش بچه‌اش. توی عکس روی مبل کنار هم نشسته بودند و حرف می‌زدند. پسرک چشم‌هایش را دوخته بود به چشم‌های مادرش. قلبم ریخت و سیب توی دهانم زهرمار شد.
 
«فاران حسامی» سه روز، فقط برای سه روز به مرخصی آمده بود. او و همسرش که به خاطر درس دادن به جوان‌های محروم از تحصیلِ بهایی، هر دو در زندان و مشغول گذراندن حکم‌شان هستند، پسری هم‌سن و سال پسرِ من بیرون از زندان دارند که پیش مادربزرگش زندگی می‌کند.
من فاران را برای اولین بار در عروسی‌مان دیدم. وسط رقصیدنم با «آهوی دشت زنگاری»، فرصتی نشد که زیاد حرف بزنیم. همان حال و احوال عادی. می‌شناختمش؛ در همین حد که با دوستم «کامران» ازدواج کرده، همین.
  کامران را ولی بهتر می‌شناسم؛ خیلی خوب حتی. 10 سال پیش، توی سخت‌ترین روزهای من، او در کانادا داشت برای کارشناسی ارشد درس می‌خواند. کتاب‌خانه که می‌رفت، آن‌لاین بود. توی «ام‌اس‌ان مسنجر» چراغش روشن می‌شد. معمولاً نصفه شبِ تهران، ساعتی بود که می‌دیدم او آن‌جا است. خیلی به کمکش احتیاج داشتم. می‌دانستم مشاوره می‌خواند یا چیزی شبیه این. روزهای بدی بود و من احتیاج به کسی داشتم که درست بشنود و نخواهد نصیحت کند. یک شب بالاخره دل را به دریا زدم و برایش پیغام دادم: «هستی؟ وقت داری؟» بود و با حوصله شنید و جواب نوشت. خوب گوش می‌داد. وسط حرف نمی‌پرید. معنی حال بد را می‌فهمید. حرف‌مان که تمام شد و پنجره‌ ام‌اس‌ان را که بستم، حالم بهتر شده بود. آن‌قدر خوب که با این‌که مدت‌ها بود شب‌ها نمی‌خوابیدم و روزها بی‌هوش می شدم، همان نصفه‌شب رفتم توی رختخواب و وقتی هنوز هوا تاریک بود، خوابم برد.

آخرین دیدارم با کامران و فاران، وقتی بود که بعد از عروسی آمدند دیدنِ ما. بعد، من از ایران بیرون آمدم و آن‌ها هر دو به زندان رفتند. هنوز نمی‌دانم چرا این همه هر روز بی‌بهانه به یادشان هستم. شاید چون بچه‌هایمان،آرتین و راستین تقریباً هم‌سن و سال هستند یا شاید چون در روزهای مزخرفِ سردرگمی، کامران دستم را گرفت و کمکم کرد یا اصلاً شاید هم چون به نظرم مسخره‌ترین حکم دنیا را که زندانی شدن به جرم درس دادن است، دارند. هرچه که هست، محال است هر وقت راستین می‌خواهد که «نوید» برایش کتاب بخواند نه کس دیگر، یا هر وقت که به من سفارش ماکارونی می‌دهد و هی به آشپزخانه سر می‌زند که ببیند حاضر شده یا نه، هر وقت که سه نفری مارپله بازی می‌کنیم یا میهمانی می‌رویم، یا وقتی پیش من گریه می‌کند و از هم‌کلاسی قلدرش گله دارد، به آرتین فکر نکنم؛ به خانه‌ای که باید داشته باشد و به همه لحظه‌هایی که حق دارد مثل راستین و همه‌ بچه‌های دیگر تجربه کند و از آن محروم است.

راستش الان نمی‌خوانم از این بگویم که چرا پدر و مادرش به دلایل پوچ و بی‌‌اساس زندانی ‌شده‌اند. نمی‌خواهم از حقوق بشر، آزادی تحصیل و انتخاب عقیده بگویم. فکر می‌کنم هر کس سر سوزنی به هر کدام از این حرف‌ها اعتقاد داشته باشد، خودش بفهمد که جای این دو نفرمثل خیلی‌های دیگر پشت میله‌ها نیست. من الان فقط می‌خواهم از مادری بگویم که دو بار بیش‌تر ندیدمش و الان که دارم این کلمه‌ها را تایپ می‌کنم، بعد از دو سال و نیم،‌ برای سه روز، فقط سه روز آمده پیش بچه‌ پنج ساله‌اش و از پدری که از همین سه روز هم محروم است.

در خانه‌ خواهرم، روبه‌روی عکس آرتین و فاران به این فکر می‌کردم که فاران این سه روز را چه می‌کند؟ بعد از این همه وقت، اولین شب را چه‌طوری کنار آرتین می‌خوابد؟ شاید اصلا کنارش نخوابد. شاید نخواهد عادتش بدهد به با هم بودن. فکر کردم شب که آرتین خوابید، چند بار تا صبح مژه‌هایش را تماشا می‌کند، دست‌هایش را و موهای سرش را.  چه‌قدر او را بو می‌کند و سعی می‌کند برای شب‌های بعد صورتش را به خاطر بسپارد؟ شاید وقت کند برایش ماکارونی بپزد و سس زیاد بزند.
به خودم گفتم کاش وقت کنند که با هم بروند خیابان قدم بزنند؛ بروند بستنی بخرند و توی یک پارک، روی نیمکت کنار هم بخورند و برگ‌ها را تماشا کنند. فکر کردم حتما نیمه شب فاران می‌رود سراغ کشو لباس‌های آرتین؛ به شلوارها و تی‌شرت‌هایش دست می‌زند، آن‌ها را بغل می‌کند و توی دلش فکر می‌کند چه‌قدر بزرگ شده. موهای آرتین را شانه می‌کند و به سوال‌هایش که حتماً تمامی ندارند جواب می‌دهد.

فکر کردم چه‌قدر این سه روز زود می‌گذرد. این سه روز که فقط 72 ساعت است و روزهای پاییز که این قدر کوتاهند و زود به شب می‌رسند. بعد به کامران فکر کردم؛ به لحظه‌های این سه روزش در زندان که چه قدر کش‌دار و طولانی‌اند. به تنهایی و دلتنگی‌اش. لابد شب‌ها- هر سه شب- در سلول به این فکر می‌کند که الان فاران و آرتین دارند مسواک می‌زنند. به این فکر می‌کند که لابد الان فاران بلند شده تا روی آرتین را بیندازد. لابد این جور وقت‌ها صدای تیک تیک ساعت توی گوشش بلندتر و بلندتر می‌شود. شاید در جایش غلت می‌زند و خوابش نمی‌برد. هرچند که آرتین را یکی از بهترین مادربزرگ‌های دنیا بزرگ می‌کند اما دلیل نمی‌شود که دلش نخواهد کنارش باشد و او را لمس کند.
لابد این سه شب کامران خیلی بیش‌تر از همیشه به خانه فکر می‌کند و جایش خیلی خیلی بیش‌تر آن‌جا خالی ا‌ست.

لابد به شب‌هایی فکر می‌کند که فاران به زندان برمی‌گردد و آرتین دوباره دور از هر دوِ آن‌ها می‌خوابد. این سه شب برای کامران خیلی دیر می‌گذرد. این سه شبِ پاییزی که این‌قدر بلندند و دیر به صبح می‌رسند. وقتی این یادداشت منتشر می‌شود، لابد فاران برگشته به زندان و آرتین مانده توی خانه. خانه حتماً برایش مثلِ‌ بعد از رفتنِ عزیزترین میهمان‌ها، غمگین و خالی است. حتما سراغ مادرش را از مادربزرگ می‌گیرد.
 
دوست ندارم اولین شبی را که بعد از برگشتن فاران می‌گذراند، تصور کنم. حتی تصورش هم خفه‌ام می‌کند. به لحظه‌ رفتنش توی رختخواب که می‌رسم، همان رختخوابی که هنوز بوی مامانش را می‌دهد، همه‌ رنگ‌ها با هم قاطی می‌شوند؛ تیره‌ تیره. نفسم می‌گیرد؛ قلبم از جا کنده می‌شود. دست می‌کنم توی سیاهی و او را از این کابوسم بیرون می‌کشم. توی خیال بغلش می‌کنم و می‌گویم: «می‌آیند. زود می‌آیند!» و آن وقت بقیه‌ داستان را خودم برایش می‌نویسم.

در قصه‌ من، همان شب در باز می‌شود و کامران و فاران از راه می‌رسند. مادربزرگ از خوش‌حالی اشک می‌ریزد و آرتین با ناباوری نگاهشان می‌کند. آن‌ها قرار نیست دیگر به آن سلول‌های کم‌نور برگردند.
دوست دارم قصه این‌طوری باشد که وقتی خوب هم‌دیگر را بغل کردند، لباس بپوشند و به خانه‌ عمو بروند. عمو هم البته توی این قصه، دیگر زندان نیست و آمده خانه پیشِ «ژینا». دوست دارم کنار هم غذا بخورند، فیلم ببینند و بخندند. حتی صدای خنده‌هایشان را هم از جایی وسط قصه‌ام می‌شنوم.


دوست دارم فاران شب‌ها که آرتین می‌خوابد، کتاب ترجمه کند و کامران برگه‌ های تکلیف شاگردهایش را بخواند، کنارِ هم چای بخورند و از مدرسه‌ آرتین بگویند.
دوست دارم همه‌ چیزهای ساده‌ای را که حق‌شان است، داشته باشند. ولی چه کنم که وقتی این نوشته منتشر می‌شود، هرکدام‌شان یک طرف، جایی دور از هم‌ هستند و بینشان میله‌های سرد فلزی نشسته…

کاش می‌شد امشب که می‌دانم کامران مثلِ آن شب‌های من خوب نخواهد خوابید، ام‌اس‌ان مسنجرم را باز کنم و چراغ جلوی اسمش روشن باشد. برایش پیام بدهم: «هستی؟ وقت داری؟» و برایش بنویسم که چه‌قدر به یادش هستم. بنویسم که چه‌قدر ممنونم از خودش و فاران که درس خواندند تا به دادِ من و همه‌ آن‌هایی برسند که در شب‌های مزخرف زندگی‌شان، از اضطراب و افسردگی خواب‌شان نمی‌برد. چه‌قدر این دو نفر را ستایش می‌کنم که در عمل نشان دادند که خوابِ آرامِ شب‌های دیگران، برایشان مهم‌تر از خوابِ آرامِ خودشان است.

کاش می‌شد برایش بنویسم از تو ممنونم که آن‌همه سال پیش، یک شب وقتی بدترین حال دنیا را داشتم، با صبوری به دادم رسیدی و شرمنده‌ام که امشب، در این شبِ غمگینِ کش‌دار، جز نوشتنِ این چند کلمه و این چند جمله که می‌دانم حتی نمی‌توانی آن را بخوانی، برای تو کاری نکردم. کاش هر دوشان یک روز، خیلی زود از آن سلول‌ها برای همیشه آزاد بشوند و بروند زیر یک سقف مشترک. کاش این دوری به سر برسد و قصه‌ من شروع شود؛ قصه‌ای که توی آن آرتینِ پنج ساله والدینش را جدا جدا و در ملاقات هفتگی زندان نمی‌بیند. قصه‌ای که توی آن تا دلش بخواهد با کامران توپ بازی می‌کند و با فاران به بستنی فروشی می‌رود.
 توی این قصه آرتین نباید نگران باشد چون زندان جای مجرم‌ها است نه آن‌ها که درس خواندند و به ایران برگشتند تا مشاوره بدهند، تدریس کنند و به داد آدم‌هایی برسند که باید بهتر زندگی کنند و کم‌تر آسیب ببینند. این قصه‌ای است که زندانش جای خلاف‌کارها است نه آن‌هایی که می‌خواهند دنیای بهتری بسازند. ای کاش قاضی قصه‌ام را بخواند. توی خلوتش لبخند آرتین را تجسم کند و فقط به خاطرِ آن لبخند، میله‌ها را برای همیشه از بینِ آن‌ها بردارد… ای کاش قاضی‌ها، با کودکیِ آرتین‌ها مهربان بشوند.
 http://iranwire.com/blogs/8509/6416/
 

هیچ نظری موجود نیست: