۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد

این ویدئو را که بر اساس شعری از شمس تبریزی ساخته شده، دیروز خیلی ها برای آزادی ۷۰ زندانی سیاسی در ایران، در فیس بوک به اشتراک گذشته بودند. من هم اینجا به اشتراک میگذارم ، مخصوصا که بیت اول اش برای من ایهام هم دارد: آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد چرا که نگار اینا بالاخره کار اقامت امریکا شان درست شد و قرار شده که به زودی به لندن بیاند. خدا را چه دیدید، شاید ام سه نفری آمدند... آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد راه دهید یار را آن مه ده چهار را کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد چاک شدست آسمان غلغله‌ای‌ست در جهان عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد اسامی برحی از زندانیان آزاد شده: محمد پور عبدالله، لاله حسن پور، اکرم حیدریان، سما شاملو، زهرا جباری، سوسن تبیانیان، فاطمه درویش، نازنین حسن نیا، سجاد مرادی، کیوان فرزین، ارسلان ابدی، احسان عبده تبریزی، امید شریف دانا، آرتین غضنفری، حسین فرجی، حسین حیدری منش، امیر اصلانی، ابولفضل قاسمی، محسن مختاری، حمید رضا نجومی، غلامرضا آزادی، امیرحسین قنبری، میثم رودکی، روح اله میرزاخانی، مسعود یزدچی، کورش قاسمی، بهنام انصاری

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

At the International River Film Festival, July 2011 ( Padova, Italy)

The River Film Festival was mainly a film festival that was held by the Municipality of Padova.I spoke on its human rights day on the breach of the freedom of thought and expression in Iran.

My Open Letter to the Intelligence Agent

یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۰ به برادر اطلاعاتی نرگس توسلیان برادر اطلاعاتی عزیز! چند وقتی است که نیستی و من دلم برایت تنگ شده است. دیگر نه از بهایی شدنم می پرسی و نه از این که از کدام حکومت پول می گیرم.دیگر نگران نیستی که خرج تحصیلم را از کدام راه نامشروع تامین می کنم. دیگر، سر زده، به اسم مامور مالیاتی و دانشجو و پناهنده، پیدایت نمی شود. می دانم این جا دگر حتا به مکالمات تلفنی مان هم گوش نمی کنی و من گاهی دلم برای حضور پنهانت در پس مکالمات تلفنیم، تنگ می شود. تو نیستی و اعتراف می کنم که جایت به وضوح در روند زندگیم و در گذران اوقاتم خالی است... البته، می دانم که خیلی هم بی توجه نشده ای. می دانم که هنوز آن قدر معرفت داری که جای خالی ما را نزد پدرمان پر کنی و گه گاه، به ضیافت دعوت اش می کنی و با اسباب پذیرایی ویژه خودتان، احوال ما را از او جویا می شوید.می دانم، می دانم. همه این ها را می دانم. حتا می دانم از فرط علاقه به تنها عضو خانواده مان که هنوز در تهران است، پاسپورت اش را از او مخفی می کنی تا مبادا شیطان گولش بزند و به دیدار دو فرزندش پرواز کند. اتفاقا، من و خواهرم هم مثل همه بچه های عالم وقتی کوچک بودیم و مهمان عزیزی به خانه امان می آمد که نمی خواستیم شب از پیشمان برود، یواشکی کیف اش را قایم می کردیم، تا به خیال کودکانه امان، به هر وسیله که شده نگهش داریم. من و نگار بزرگ شدیم، ولی تو برادر، هنوز همین قدر کودک باقی مانده ای. خوش به حال کودکانت. البته تا زمانی که خبر ندارند پدرشان وقتی به سر کار می رود به چه کاری مشغول است و کارش ایجاب می کند که پدران را از فرزاندانشان جدا نگاه دارد. می بینم این همه لطفت را و می دانم که روزی این همه محبتت را جبران خواهیم کرد، ولی با این همه باز دلم می گیرد. گاه به خود می گویم آن همه محبت ها و احوال پرسی های آن موقع ات کجا و این خبرگیری از راه دور و با واسطه ات کجا؟... یعنی دیگر از ما خطری کسی و یا نظامی را تهدید نمی کند. راستی، شنیدم که چندی پیش کار مصادره و فروش خانه، دفتر، باغ و سایر اموال مادرم را هم تمام کردید. دستت دارد نکند برادر جان، الحق که برادری و پسری را در حق خانواده ما تکمیل کردی. می دانم که برای فروش دفتر و اموال کانون مدافعان حقوق بشر که مادرم با پول جایزه نوبل اش آنها را خریده بود، خیلی زحمت کشیدی. ولی کامپیوترها، مدل چهار سال پیش هستند و فکر نمی کنم الان کسی حاضر باشد پولی بابتشان بدهد. می توانی یکی از آن ها را به عنوان جایزه به فرزند درس خوانت بدهی. عیبی ندارد. راه دوری نمی رود. ما راضی هستیم، گرچه منتظر حلالیت طلبیدن از ما نیستید اما به نظرم اجازه دارم از سوی خانواده حلالت کنم، اما یادت باشد به خریدار دفتر کانون سفارش کنی که شیر دستشویی آن جا را تعمیر کند هم برای چکه اش هم برای پول آب که تازگی ها خیلی هم گران شده. راستی یادت باشد با خریدار در بالکن با صفای آن جا که مادرم و همکارانش، به شوخی آن را، "کافی شاپ حقوق بشر" می خواندند، به یاد جلسات پر شوری که آن جا بر پا می شد، یک فنجان چای با خریدار بنوشی. شیرینی را هم می توانید از شیرینی فروشی رو به روی آن جا تهیه کنید. مطمئن باش که شیرینی هایش تازه است. متشکرم که باغ را فروختی تا مادرم دیگر مجبور نباشد نگران کم آبی و خشکی درختانش باشد. اگر حوصله داشتی، می توانی از درخت آلوی دم در، لواشک درست کنی. می دانم که آن قدر معرفت داری که مقداری از آن را هم برایمان پست کنی. (راستی، نکند برای همین دنبال آدرس ما می گشتی؟) شنیده ام که آپارتمان مسکونی را با راهنمایی هایت یکی از برادران بسیجی خریده و خرج زیادی برای تزیین آن کرده است، لابد برای این که تا چند ماه بعد به دو برابر قیمت بفروشد. لطفا سفارش کن در فروش آن جا عجله نکند تا سر فرصت خریدار خوبی پیدا شود که به بهانه غصبی بودن، توی سر مال نزند و بهانه نگیرد که نماز و روزه اش در آن جا، درست نخواهد بود. مادرم همیشه میگوید: "آن کسی که می دهد، خودش هم می گیرد و خودش هم دوباره باز می گرداند. پس هیچ جای نگرانی نیست." نه، من هم نگران نیستم. خانه، دفتر، باغ و سایر اموال ارزانی خودتان، و ما فوقت و همه کسانی که این همه نسرین و رضا و بهمن و نرگس و تقی را حاشا می کنند. کم و کسری هم اگر بود، به بزرگی خودت ببخش. دیگر وقتت را نمی گیرم برادر جان، می دانم که خیلی کار داری. شاید باز هم برایت نوشتم و از احوالاتمان خبرت کردم. http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinion-article/archive/2011/august/14/article/-64994518ad.html

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

ششصد و شصت و شش بار سر زدم تا آخر بفهمم که " او" از ما بود یا از " آن ها" و امروز در آخرین بار ، اعتراف میکنم که هنوز بین " ما" و "آنها" سرگردانم...

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

به بهانه شروع رمضان

خدایا! به دیندارانِ مان یاد بده که دینِ اگر از سیاست جدا باشد، هردو آبادتر اند.