۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

شیوه های مختلف مبارزه

این دانشگاه ما هم که خودش را کشت از چپگرایی. هر از چند گاهی، یک اعتصابی رخ میدهد... از اعتراض به افزایش شهریه دانشگاه گرفته تا اعتراض به حقوق و سن باز نشستگی کارکنان بخش عمومی. اوایل برای من خیلی جالب بود، اما کم کم به این نتیجه رسیدم که اعتصاب ، تنها راه اعتراض نیست: میتوان مقاله نوشت، کمپین درست کرد، گزارش و فیلم درست کرد... به هر حال امروز به سختی از میان معترضین که دم در ساختمان ایستاده بودند گذاشتم ، برگه های اعتصاب را پخش میکردند و میگفتند:" میدانی که امروز اعتصاب هست؟" لبخندی میزنم و میگویم" بله" ، میگوید:"و باز با این وجود میخواهید وارد دانشگاه شوی؟ "میگویم " بله "و دیگر منتظر جواب نمیمانم. در راه، چند جوان دیگربا اعتراض میگویند :" اعتصاب است، اعتصاب ". فقط لبنخند میزنم و سریع وارد دانشگاه میشوم... به هر حال خوب است که اعتصاب کنندگان به حقوق افراد غیر اعتصاب کننده هم احترام بگذارند و آن را نشانه ای از بیتفاوتی ندانند.. بی شک هر کس در هر زمان دغدغه هایی دارد و شیوه ها و روشهای خودش را برای اعتراض میتواند داشته باشد ...چپگرایی زورکی نمیشود همان طور که اسلام گرایی با زور نشد ...

۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

چمدان

چمدان هامان را تند تند بستیم و هی دور و بر را نگاه کردیم که چیزی جا نگذاشته باشیم، ... آخرین نگاه ها، آخرین وسواس ها....آخرین چک کردن بلیت ها و پاسپورت ها... تا به مقصد نرسیدیم نفهمیدیم که مهمترین را جا گذاشتیم... یک دنیا خاطراتمان را .......

۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

سنگ های دلتنگی ...

دارم خاله میشم و بیش از هر وقت دیگری ، دل تنگ خاله خودمم . خاله ای که یک روزی همسایه طبقه پایینمون بود و فاصله بینمون نهایتا ده تا پله میشد که آن هم کمتر از پنج ثانیه طی میشد. البته، گاهی وقتا از این هم کمتر طول میکشید. فقط در را باز میکردم از توی راهرو داد میزدم : " خاله جون ،میشه یک دقیقه بیای بالا؟ کارت دارم" . ( البته باید بگم که ساختمآن ما تقریبا خانوادگی بود و برای همین هم گاهی در مواقع اضطراری از این شیوه استفاده میکردم). کار آن موقع ها هم البته معلوم بود که چیه : موقع رفتن مهمونی یا ست کردن لباس بود و فقط خاله بود که با سلیقه و حوصله خاص خودش از پس وسواس من بر میومد. سلیقه اش هم از بقیه اعضای خانواده البته بیشتربه من شبیه بود. تقریبا هم همیشه نوبت به زیور آلات که میرسید، گوشواره ها یا دستبندهام، خیلی به چشمش نمیآمد و میگفت :" نه، نه ، این خیلی خوب نیست، بگذار یک دقیقه برم پایین ، یک دست بند / گوشواره دارم جون میده برای این لباس ." خلاصه، خاله برای من یک چیزی بود بین " مادر" و "خواهر" و پر از سورپرایز .مثلا یکهو، ساعت پنج عصر با یک کیک بی بی پشت در ظاهر میشد و به شوخی میگفت: " با کیک بی بی ، انرژیت بشتر میشه و بهتر درس میخونی." خلاصه ما و خاله اینا یک جورهایی خانه یکی بودیم، خونه ما خلوت تر بود وبچه ها گاهی وقتا که پایین شلوغ بود میومدند بالا برای درس خواندن یا تمرین ساز ، من هم خیلی وقتا میرفتم پایین ، فیلم میدیدم و ناهار یا شام یا کیک بی بی یا مربا و لواشک ساخت خاله میخوردیم. دست پخت خالم "تک" بود. جالب این جا بود که باز هم دوباره از بین اعضای خانواده ، فقط خاله بود که با من در فیلم هم سلیقه بود. اولین تجربه های غربت را با نبود خاله حس کردم. گاهی وقتا در آپارتمان بغلی بسته میشد و من از بی هوا از خواب میپریدم ، همیشه فکر میکردم خاله است پشت در و بعد چند دقیقه ای طول میکشد تا یادم بیاد که اینجا فرسنگها با آن ده تا پله فاصله داره. امروز ایمیل ام را باز کردم دیدم برام نوشته :"نرگس جان ، بسیار بسیار عزیزم، سلام ،انشا الله خوب و خوش باشی، بالاخره ایمیل دار شدم ،عزیزم دلم برایت بسیار تنگ شده است؛ همیشه صدای خنده های دلنشیند در گوشم است، عزیز دلم امیدوارم از هدیه ناقابلم خوشت امده باشد.دوستت دارم خاله نوشین " چند وقت پیش ها مسافری از ایران داشتیم و مثل همیشه ست گردنبند و گوشواره از سنگ های مختلف برام فرستاده بود. سنگ های رنگی، عقیق، زمرد و... میگفت خاصیت درمانی هم دارند. چند وقتی بود که در خط این سنگها است ، هر بار هم که گردنبندی برام میفرسته یک یاداشت باهاش میده که از خاصیت آن سنگ میگه وهر سنگی هم که میفرسته مثل خودش زیبا است و پر انرژی ولی لبریز از دلتنگی...