۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

از معاشرت های من و نسل جدید ایران

فقط شش سال از من کوچک تر است و فقط شش سال بیشتر از من ایران بوده ، اما گویا سرعت رواج اصطلاحات در همین شش سال هم خیلی زیاد بوده ، خلاصه یک اصطلاحاتی به کار میبره که من نمیدانم.
جهت روشنگری زبان عامیانه مادری و این که اگر شما هم مثل من بیش از شش سال ایران نبوده اید ، احتملا با این اصطلاحات آشنا نیستید، چند نمونه اش را میاورم، اما  اصطلاح امروز
طرف پرچمش خیلی بالا است، یعنی : طرف خیلی کار درسته
           

۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

کادوی امسال سانتا جان

کادوی امسال سانتا جان ، یک عدد پسر خاله بود که بعد از ٣ سال میدیدمش. میلاد، چند ماهی است که برای ادامه تحصیل در رشته معماری به امریکا آمده و الان هم برای تعطیلات بین دو ترم آمده که سری به دخترخاله و خاله ( که او هم برای تعطیلات اینجاست) و البته لندن بزنه . از ٢٠٠٩ که دیگه نتوانستم بروم ایران، این اولین باری است که ( غیر اسکایپی) می بینمش.





۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

هدیه کریسمس


زندانیان را به‌ یاد داشته باشید، چنان‌که گویی خود نیز با ایشان در بندید؛ همچنین به‌ یاد دردمندان باشید، چنان‌که گویی جسم و روح خودتان نیز درد و رنج می‌کشد.
عیسی‌ پسر مریم (عبرانیان ٣:١٣)

کریسمس بر همه هموطنان مسیحی مبارک
  
در
همین راستا و به دلیل فرا رسیدن کریسمس ، به خانه کشیش یوسف ندرخانی حمله و ایشان برای چندمین بار دستگیر شد
پ.ن- کشیش یوسف ندرخانی ۳۳ ساله در سال ۱۳۸۸ به اتهام گرویدن به مسیحیت دستگیر شد. وی در سال ۱۳۹۰ به اعدام محکوم گردید ولی با اعتراضات داخلی و بین المللی حکم وی تغییر یافته و پس از ۳ سال زندان در شهریور ماه امسال آزاد گشت  

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

اندرحکایت غاز بودن مرغ همسایه


این متن را از وال یکی از دوستان فیس بوک برداشته ام.

" آنهايی که "از ایران" رفته اند همانطور که دارند يک غذای سر دستی درست می‌کنند تا تنهايی بخورند، فکر می‌کنند آنهايی که مانده‌ اند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی می‌خورند و جمعشان جمع است و می‌گويند و می‌خندند.
آنهايی که مانده اند "در ایران" همانطور که دارند يک غذای سر دستی درست می‌کنند فکر می‌کنند آنهايی که رفته‌
اند الان دارند با دوستان جديدشان گل می‌گويند و گل می‌شنوند و از آن غذاهايی می‌خورند که توی کتاب‌های آشپزی عکسش هست.
آنهايی که رفته‌
اند فکر می‌کنند آنهايی که مانده‌ اند همش با هم بيرون اند. کافی‌شاپ، لواسان، بام تهران و درکه می‌روند. خريد می‌روند… با هم کيف دنيا را می‌کنند و آنها را که آن گوشه دنيا تک افتاده‌ اند فراموش کرده‌ اند.
آنهايی که مانده‌ اند فکر می‌کنند آنهايی که رفته‌ اند همش بار و ديسکو می‌ روند و خيلی بهشان خوش می‌گذرد و آنها را که توی اين جهنم گيرافتاده‌ اند فراموش کرده‌ند.
آنهايی که رفته‌ اند می‌فهمند که هيچ کدام از آن مشروب‌ها باب طبعشان نيست و دلشان می‌خواهد يک چای دم کرده حسابی بخورند.
آنهايی که مانده‌
اند دلشان می‌خواهد يکبار هم که شده بروند يک مغازه ای که از سر تا تهش مشروب باشد که بتوانند هر چيزی را می‌خواهند انتخاب کنند.
آنهايی که رفته‌ اند همانطور که توی صف اداره پليس برای کارت اقامت‌ اشان ايستاده‌
اند ومی‌بينند که پليس با باتوم خارجی‌ها را هل می‌دهد فکر می‌کنند که آن جهنمی که تویش بودند حداقل کشورخودشان بود.
آنهايی که مانده‌ اند همانطور که گشت ارشاد با باتوم دخترها را سوار ماشين می‌کنند فکر می‌کنند که آنهايی که رفته‌ند الان مثل آدم‌های محترم می‌روند به يک اداره مرتب و کارت اقامتشان را تحويل می‌گيرند.
آنهايی که رفته‌ اند، پای اينترنت دنبال شبکه ٣ و فوتبال با گزارش عادل يا سريال های ايرانی و اخبارهايی با کلام پارسی و ايرانی هستند.
آنهايی که مانده‌
اند در حسرت دیدن کانال‌های ماهواره بدون پارازيت کلافه می‌شوند و دائم پشت ديش هستند.
آنهايی که رفته اند می‌خواهند برگردند.
آنهايی که مانده‌
اند می‌خواهند بروند.
آنهايی که رفته‌
اند به کشورشان با حسرت فکر می‌کنند.
آنهايی که مانده‌
اند از آن طرف، دنیایی رویایی می‌سازند.
اما هم آنهايی که رفته اند و هم آنهايی که مانده‌
اند در يک چيز مشترکند:
آنهايی که رفته اند احساس تنهايی می‌کنند.
آنهايی که مانده‌ند هم احساس تنهايی می‌کنند.
آنها که می‌روند وطن‌فروش نیستند.
آنهايی که می‌مانند عقب مانده نیستند.
آنهايی که می‌روند، نمی‌روند آن طرف که مشروب بخورند.
آنهايی که می‌مانند، نمانده‌‌
اند که دینشان را حفظ کنند.
همه‌ی آنهايی که می‌روند سبز نیستند.
همه ی آنهايی که می‌مانند پرچم به دست ندارند.
آنهايی که می‌روند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین می‌شوند. یک هفته مانده می‌گریند و یک روز مانده به این فکر می‌کنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.
و آنهايی که می‌مانند، می‌مانند تا شاید وطن را جایی برای ماندن کنند..."


نویسنده اش ناشناس است. نمی دانم چه مقدارش تا چه اندازه برای هرکسی صدق بکند اما می دانم قطعا این قسمت اش برای من صادقه : 
"آنهايی که رفته‌ اند ، پای اينترنت دنبال شبکه ٣ و فوتبال با گزارش عادل يا سريال های ايرانی و اخبارهايی با کلام پارسی و ايرانی هستند.
آنهايی که مانده‌ اند در حسرت دیدن کانال‌های ماهواره بدون پارازيت کلافه می‌شوند و دائم پشت ديش هستند."
ایران که بودم عشق سینما فرهنگ و فیلم های خارجی داشتم. الان شب ها به عشق این میام خونه که شب یک سریال یا فیلم از ایران پراد دون لود کنم و ببینم.
  خودمونیم گاهی وقتا خجالت هم می کشم، نگار همیشه بهم غر میزنه میگه تو بهترین فیلم های اروپا را نمی بینی آن وقت می شینی سریال هایی را که هیچ کس در ایران نگاه نمی کنه، می بینی؟
چی بگم بهش ؟



به سی دقیقه خوش آمدید



چند وقتی میشه که وقتی مجری برنامه اعلام می کنه " به شصت دقیقه خوش آمدید " در ذهنم یکی دیگه سریع تصحیح می کنه که به " سی دقیقه خوش آمدید."
خوب که دقت میکنم می بینم که خیلی وقته یک سری از اخبار دایما  تکرارمی شوند : در سوریه هم چنان بین نیروهای شورشی وطرفداران بشاراسد درگیری و جنگه. حالا یک بار ممکن طرابلس باشه و یک باردمشق. اسراییل و فلسطین هم از وقتی که یادمه همواره باهم سر جنگ داشته اند و برخلاف قدم های کوچکی که گه گاه بر داشته شده ، فکر نمیکنم اقلا تا چند دهه دیگه بوی آشتی به مشام برسه .
در افغانستان هم که هر چند وقت یک بار بمبی منفجرمیشه : حالا ممکنه یک بار در هرات باشه و یک بار در کابل
عراق هم به هم چنین...
خوب تا این جا شد اقلا بین ٢٠ تا ٢٥ دقیقه . به این دقایق، بین ٥ تا ١٠ دقیقه اخبار ورزشی را هم اضافه کنیم که هیچ وقت علاقه ای به دنبال کردنش نداشتم ، می شود اقلا ٣٠ دقیقه اخباری که یا مورد علاقه ام نیست ( ورزشی ) و یا تکراریه ( سایر موارد ) .
با این حساب کاملا حق میدم به مجری درون که هر بار که میشنود " به شصت دقیقه خوش آمدید " سریع تصحیح اش کند که " به سی دقیقه خوش آمدید "

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

به قول مسیح گاهی عکس ها بهتراز واژه ها سخن می گویند

هفته پیش روزجهانی " مهاجرت " بود. به نظر من این پدیده به خودی خود نه تلخ و نه شیرین است .
اما اگر زاویه تلخ اش نگاه کنی [ یا از زاویه کسانی که جرعه تلخش نصیبشان گشته است] ، بدون شک یکی از تلخترین و گویاترین عکس ها است ..



۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

برای مترجم

   
در جلسه که نشسته باشی، می توانی به حرف های سخنران و بقیه شرکت کننده ها گوش بکنی یا نکنی، میتوانی شب قبلش حسابی  شب نشینی رفته باشی یا نرفته باشی، میتوانی یواشکی برای فردا شبش نقشه بکشی یا نکشی، به آن خانم / آقایی که حرف هایش روی اعصابت میرود میتوانی گوش بکنی و تصمیم بگیری که در وقت تنفس، ناهار یا شام با وی حرف بزنی یا نزنی، یا آن که نه کلا بیخیالش بشی و وقتی داره حرف میزنه بزنی آن کانال . میتوانی راجع به حرفهای خودت فکر کنی و این که کی و در کدام پنل چه بگویی ، یا اصلا میتوانی راجع به هیچ چیز فکر نکنی و اگر خسته شدی، یواشکی بخوابی ( البته طوری که معلوم  نشود ). میتوانی به صحبت هایی که با یکی از شرکت کننده ها داشتی فکر کنی. اگر شانس بیاوری و هم نشین های شوخ طبعی هم پیدا کرده باشی، میتوانی به شوخی هایشان  بخندی یا نخندی . .  
همه این کارها ( یا مخلوطی از این کارها) را همه شرکت کننده ها در یک کارگاه های آموزشی چند روزه انجام می دهند. اما از بین شرکت کننده ها تنها یک نفر است که از این همه انتخاب محروم می ماند . باید جدا در کابینش بنشیند و به تک تک سخنان افراد حاضر گوش کرده  و هم زمان به زبان دیگری ترجمه کند، مترجم ما حتی سعی می کرد که حالت هرسخنران را هم منتقل کند.
  تنها مترجم است که نه می تواند به شب قبلش فکر کند و نه به شب بعدش
آرام و پیوسته از درون کابینش از یک زبان به زبان دیگری ترجمه می کند ، آن جا که سخنران عصبانی می شود، با وی عصبانی می شود وهر جا که سخنران می خندد، همراه وی می خندد.
ناگفته نماند که با این همه ، گاه از بین همان حضار از وی ایراد گرفته می شود که چرا مثلا " ملت " را فلان ترجمه کردی و معنای حرفمان ١٨٠ درجه عوض شد و غیره ...
یکی از عادات دوران کودکی ام ، فکر کردن به سخت ترین شغل دنیا بوده است. اکنون لیست بلند بالایی دارم از شغل هایی که در هر زمان سخترین در نظرم می آمد : از مهندسی معدن گرفته تا بندبازی و رانندگی کامیون گرفته تا خبرنگاری . اکنون، بعد از گذراندن چند کارگاه آموزشی تصمیم گرفتم که " مترجمی هم زمان " را هم به این لیست اضافه کنم، .
شغل سخت این ماه : مترجمی هم زمان   
 

گزارش روزآنلاین از مراسم کتاب قفس طلایی در دانشگاه سواس


پـــــرونـــــده

پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۱

روایت

گزارشی از مراسم معرفی رمان قفس طلایی نوشته ی شیرین عبادی
تنیده ز دل بافته ز جان...
 
 
مخاطبین ایرانی و آنها که پیگیر فعالیت هایش هستند؛ او را به عنوان یک فعال حقوق زنان و وکیلی دلسوز مردم می شناسند، اما این بار در کنار مباحث همیشگی حقوق بشر و اوضاع نابسامانش در ایران امروز؛ حرف از داستان بود و روایتی ادبی؛ در مراسمی که به معرفی کتاب قفس طلایی نوشته ی شیرین عبادی اختصاص داشت.
عصر روز جمعه، سالن آمفی تئاتر دانشکده ی مطالعات شرقی و آفریقایی دانشگاه لندن، میزبان یک جلسه ی معرفی کتاب بود. مراسمی که به همت انجمن سخن و با حضور جمعی از مشتاقان ادبیات و فعالین مدنی ایرانی و در فضایی دلچسب و صمیمی برگزار شد.
گشایگر برنامه ی جمعه شب؛ صبا انصاری از اعضای هیات مدیره ی انجمن سخن بود که طی سخنان کوتاهی به ارائه ی شمه ای از فعالیت های این کانون فرهنگی در چهارده سال گذشته پرداخت و در ادامه نیز، میهمانان و سخنران های برنامه را نزد حاضرین معرفی کرد.
پس از صحبت های آغازین خانم انصاری، آزاده معاونی نویسنده و ژورنالیست ساکن آمریکا، تریبون را در اختیار گرفت و از تجربه ی اولین آشنایی اش با شیرین عبادی گفت.
خانم معاونی که فارسی را با لهجه ی انگلیسی صحبت می کرد در ذکر اولین خاطره، به روزهای پس از حوادث کوی دانشگاه سرک کشید و گفت که در آنزمان به عنوان یک جوان تازه کار، مشغول آماده کردن گزارشی از قربانیان حادثه ی کوی دانشگاه بوده و در همان راه هم با خانم عبادی آشنایی پیدا کرده. وی گفت که در ادامه ی آن آشنایی با خانم عبادی که وکیل دانشجویان مصیبت کشیده شده بود، راهی دادگاه شده. خانم معاونی با کلامی شوخ چشمانه از حکم قاضی گفت که نه حمله به خوابگاه را جرم شناخته بود و نه ضرب و شتم دانشجویان را و نه چه و چه و چه... : " تنها یک حکم برای یکی از افراد نیروی انتظامی صادر شد، آن هم برای دزدیدن یک ریش تراش برقی!!! "
خانم معاونی در ادامه با پوزش از حاضرین، از زبان انگلیسی برای ادامه ی حرف هایش استفاده کرد و طی شرحی نسبتا مفصل از دیگر تجربه ی همکاری اش با خانم عبادی در پروژه ی کتاب بیداری ایرانیان گفت.
دومین سخنران برنامه، دکتر شاداب وجدی، شاعر و زبان شناس مقیم لندن بود؛ هم او که به گفته ی مجری برنامه، سالها قبل و در دبیرستان نوربخش، استاد ادبیات خانم عبادی بوده است.
خانم وجدی سخنانش را با قرائت یک بیت از فرخی سیستانی آغاز کرد:
با کاروان حله برفتم ز سیستان / با حله تنیده ز دل بافته ز جان
وی از این سروده ی فرخی مدد گرفت تا بگوید که ارزش رمان قفس طلایی به آن ست که چنان گفته ی شاعر با دل و جان نوشته شده است. وی همچنین گفت که از نگاه او، خوب در آمدن این قصه دو دلیل دارد. نخست آنکه خانم عبادی طی سالها با شخصیت های این رمان از نزدیک زندگی کرده و آنها را به خوبی می شناسد و دلیل دوم هم، حساسیت نویسنده بر روی حوادث زندگی ست که کار را ملموس و دلچسب و خواندنی کرده.
وی گفت که با مرور این کتاب، تاریخ معاصر ایران و ائدئولوژی های حاکم بر اندیشه ی ایرانی را از نو ورق می زنیم. خانم وجدی در ادامه ی کلامش به بازگو کردن شخصیت های رمان پرداخت و یادآور شد که کاراکترهای اصلی در این کتاب، سه برادر هستند از سه دوره و سه کلاسه ی عمده ی فکر ایرانی در دوران اخیر. برادر اول شاهی ست، دومی صاحب اندیشه های چپ است که به گونه ای در آن روزگار همه گیر بود و برادر سوم هم معاصر دوران جمهوری اسلامی و دوره ی اعدام باید گردد های پیاپی.
خانم وجدی در انتهای کلامش اشاره گر پیام اصلی کتاب شد و عنوان کرد که خواننده با مرور این رمان می بیند که چگونه ایدئولوژی و باور سیاسی حتی می تواند عواطف معمول و طبیعی خانوادگی را از هم بگسلد و میان اعضای یک خانواده بذر نفاق بیافکند.
پس از سخنان دکتر وجدی، نوبت سخن به شیرین عبادی رسید تا به عنوان سومین و آخرین سخنران جمع تریبون را در اختیار بگیرد.
خانم عبادی در آغاز کلامش، از نسرین ستوده یاد کرد و پایمردی وی در مبارزه و شجاعت بی بدلیل او را ستود.
وی گفت که خانم ستوده برای خواسته ی منطقی و اندکش، چهل و نه روز تمام را در اعتصاب غذا به سر برد و همگان دیدند که چگونه توانست با مبارزه اش، حکومت را وادار به عقب نشینی کند.
برنده ی جایزه ی صلح نوبل در ادامه ی کلامش عنوان کرد که حرکت نسرین ستوده به ما نشان داد که با مقاومت، همبستگی و انتخاب راه های درست برای مبارزه، می توانیم به هر آنچه می خواهیم برسیم.
وی پس از اشاره به مفاهیم همبستگی و با هم بودن، یاد یکی از همکارانش را زنده کرد: حمید مصدق که پیشتر از حرفه ی شاعری یک وکیل دادگستری بوده است... :
" حمید، سالها پیش گفت و سرود که، چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم، خانه اش ویران باد. ما باید بدانیم که برای پیروزی پیش از همه باید ما شویم؛ گرنه همچنان چه در خانه چه در کوچه پس کوچه های اروپا و آمریکا، آواره خواهیم بود "
خانم عبادی در ادامه ی کلامش، به رمان قفس طلایی و چرایی و چگونگی نوشتنش رسید. وی گفت که به طبیعت کارش همیشه با مقوله ی نوشتن سر و کار داشته، اما نوشته های او بیشتر جنبه ی حقوقی داشته و از لطف و لطافت قصه و ادبیات دور بوده اند.
وی در ادامه ی کلامش به رمان های خالد حسینی – نویسنده ی افغان – رسید و عنوان کرد که خواندن آن رمان ها سبب ساز نوشتن این کتاب بوده است... :
" من خیلی چیزها از افغانستان و قوانین ضد حقوق بشری رایج در آنجا می دانستم اما وقتی کتاب های آقای حسینی را خواندم، متوجه شدم که هیچ چیز از آنجا نمی دانم... "
وی گفت که پس از مرور آن کتاب ها به این نتیجه رسیده که تاریخ را باید از خلال سرگذشت های واقعی زندگی مردم ثبت و ضبط کرد و همین شده که بیش از پیش به نوشتن رمان مصمم شده.
خانم عبادی در ادامه ی کلامش، از سیمین دانشور یاد کرد و گفت که وی همیشه قصه نوشتن را به من توصیه می کرده و بر این باور بوده که من به طبیعت کارم با قصه های واقعی زیادی آشنا هستم و چه خوب است که اینها را بنویسم و برای تاریخ به یادگار بگذارم.
وی در انتهای کلامش از خط واقعی داستان کتاب گفت و عنوان کرد که این قصه را یکی از موکلانش برایش تعریف کرده و عنوان قفس طلایی هم وام گرفته از سخنان هم اوست. وی گفت که از نگاه او، تنها آدم عاقل آن خانه، پری، خواهر خانواده ست که در زمانی که دیگران در قفس ایدئولوژی های جور به جور گرفتار آمده اند، خوب می داند که چه می خواهد و برای خواسته اش هم پا فشاری می کند.
مراسم پرسش و پاسخ و امضای کتاب هم بخش انجامین مراسم جمعه شب بود. در همین قسمت بود که خانم عبادی در پاسخ به سوال یکی از حاضرین عنوان کرد که دوست دارد نسخه ی فارسی کتابش تنها در ایران چاپ شود و به همین دلیل هم از انتشار این کتاب توسط ناشرین ایرانی خارج از کشور ممانعت به عمل آورده است. وی شوخ چشمانه گفت که بیشتر ایرانیان با زبان های دیگر آشنا هستند، آنها که زبان دیگری نمی دانند هم، اندکی صبر کنند. به زودی همه به ایران بر می گردیم و کتاب را هم در همان جا چاپ می کنیم. 

عکس: نرگس توسلیان

http://www.roozonline.com/persian/honarerooz/honare-rooz-2-item/archive/2012/december/20/article
 /-9294f17afb.html

 

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

حادثه تیراندازی مدرسه سندی هوک از منظری دیگر



جمعه، ١٤ دسامبر " داستان تیراندازی"  برای چندمین بار در تاریخ آمریکا تکرار شد. این بارتیراندازی ازسوی یک جوان ٢٠ ساله ( آدام لآنزا)  " باهوش ولی مساله ساز" ( پیرو گزارش پلیس پس از تحقیق ازهم کلاسی های سابق آدام ) صورت گرفت. آدام لآنزا ، با استفاده از اسلحه های مادرش در ابتدا مادرش را در خانه به قتل می رساند. سپس سوار ماشین شده به مدرسه سندی هوک ( در نیوتن کانتیکت) رفته و بیست کودک بین ۶- ۷ ساله به همراه شش تن از معلّمین مدرسه را با گلوله به قتل می رساند. فصل آخر این داستان با ورود پلیس و خود کشی آدام تمام می شود

با کشتار روز جمعه، فضای مجازی و رسانه ای پر شد از بحث کنترل اسلحه و انتقاد به آزاد بودن حمل اسلحه در امریکا . کمترخواندم که کسی‌ به جنبه‌های دیگر این موضوع نگاه کرده باشد. این مقاله ، از معدود مقالاتی است که به جنبه های دیگر این موضوع پرداخته است .مقاله ، نگاه مادر فرزندی باهوش اما با مشکلات روانی بسیاراست که خود را جای مادرآدام لآنزا قرار داده و از مشکلات اش و عدم حمایت کافی سیستم درمانی امریکا، گفته است . این طور که عنوان شده گویا تنها راه حل برای چنین کودکانی ، زندان است ؛ راه حلی که نه از نظر درمانی و عملی مفید است و نه از نظر احساسی برای مادران قابل قبول

لینک مقاله  

http://anarchistsoccermom.blogspot.in/2012/12/thinking-unthinkable.html

 

Friday, December 14, 2012

Thinking the Unthinkable

Michael holding a butterfly
In the wake of another horrific national tragedy, it’s easy to talk about guns. But it’s time to talk about mental illness.

Three days before 20 year-old Adam Lanza killed his mother, then opened fire on a classroom full of Connecticut kindergartners, my 13-year old son Michael (name changed) missed his bus because he was wearing the wrong color pants.

“I can wear these pants,” he said, his tone increasingly belligerent, the black-hole pupils of his eyes swallowing the blue irises.

“They are navy blue,” I told him. “Your school’s dress code says black or khaki pants only.”

“They told me I could wear these,” he insisted. “You’re a stupid bitch. I can wear whatever pants I want to. This is America. I have rights!”

“You can’t wear whatever pants you want to,” I said, my tone affable, reasonable. “And you definitely cannot call me a stupid bitch. You’re grounded from electronics for the rest of the day. Now get in the car, and I will take you to school.”

I live with a son who is mentally ill. I love my son. But he terrifies me.

A few weeks ago, Michael pulled a knife and threatened to kill me and then himself after I asked him to return his overdue library books. His 7 and 9 year old siblings knew the safety plan—they ran to the car and locked the doors before I even asked them to. I managed to get the knife from Michael, then methodically collected all the sharp objects in the house into a single Tupperware container that now travels with me. Through it all, he continued to scream insults at me and threaten to kill or hurt me.

That conflict ended with three burly police officers and a paramedic wrestling my son onto a gurney for an expensive ambulance ride to the local emergency room. The mental hospital didn’t have any beds that day, and Michael calmed down nicely in the ER, so they sent us home with a prescription for Zyprexa and a follow-up visit with a local pediatric psychiatrist.

We still don’t know what’s wrong with Michael. Autism spectrum, ADHD, Oppositional Defiant or Intermittent Explosive Disorder have all been tossed around at various meetings with probation officers and social workers and counselors and teachers and school administrators. He’s been on a slew of antipsychotic and mood altering pharmaceuticals, a Russian novel of behavioral plans. Nothing seems to work.

At the start of seventh grade, Michael was accepted to an accelerated program for highly gifted math and science students. His IQ is off the charts. When he’s in a good mood, he will gladly bend your ear on subjects ranging from Greek mythology to the differences between Einsteinian and Newtonian physics to Doctor Who. He’s in a good mood most of the time. But when he’s not, watch out. And it’s impossible to predict what will set him off.  

Several weeks into his new junior high school, Michael began exhibiting increasingly odd and threatening behaviors at school. We decided to transfer him to the district’s most restrictive behavioral program, a contained school environment where children who can’t function in normal classrooms can access their right to free public babysitting from 7:30-1:50 Monday through Friday until they turn 18.

The morning of the pants incident, Michael continued to argue with me on the drive. He would occasionally apologize and seem remorseful. Right before we turned into his school parking lot, he said, “Look, Mom, I’m really sorry. Can I have video games back today?”

“No way,” I told him. “You cannot act the way you acted this morning and think you can get your electronic privileges back that quickly.”

His face turned cold, and his eyes were full of calculated rage. “Then I’m going to kill myself,” he said. “I’m going to jump out of this car right now and kill myself.”

That was it. After the knife incident, I told him that if he ever said those words again, I would take him straight to the mental hospital, no ifs, ands, or buts. I did not respond, except to pull the car into the opposite lane, turning left instead of right.

“Where are you taking me?” he said, suddenly worried. “Where are we going?”

You know where we are going,” I replied.

“No! You can’t do that to me! You’re sending me to hell! You’re sending me straight to hell!”

I pulled up in front of the hospital, frantically waiving for one of the clinicians who happened to be standing outside. “Call the police,” I said. “Hurry.”

Michael was in a full-blown fit by then, screaming and hitting. I hugged him close so he couldn’t escape from the car. He bit me several times and repeatedly jabbed his elbows into my rib cage. I’m still stronger than he is, but I won’t be for much longer.

The police came quickly and carried my son screaming and kicking into the bowels of the hospital. I started to shake, and tears filled my eyes as I filled out the paperwork—“Were there any difficulties with....at what age did your child....were there any problems with...has your child ever experienced...does your child have....”  

At least we have health insurance now. I recently accepted a position with a local college, giving up my freelance career because when you have a kid like this, you need benefits. You’ll do anything for benefits. No individual insurance plan will cover this kind of thing.

For days, my son insisted that I was lying—that I made the whole thing up so that I could get rid of him. The first day, when I called to check up on him, he said, “I hate you. And I’m going to get my revenge as soon as I get out of here.”

By day three, he was my calm, sweet boy again, all apologies and promises to get better. I’ve heard those promises for years. I don’t believe them anymore.

On the intake form, under the question, “What are your expectations for treatment?” I wrote, “I need help.”

And I do. This problem is too big for me to handle on my own. Sometimes there are no good options. So you just pray for grace and trust that in hindsight, it will all make sense.

I am sharing this story because I am Adam Lanza’s mother. I am Dylan Klebold’s and Eric Harris’s mother. I am James Holmes’s mother. I am Jared Loughner’s mother. I am Seung-Hui Cho’s mother. And these boys—and their mothers—need help. In the wake of another horrific national tragedy, it’s easy to talk about guns. But it’s time to talk about mental illness.

According to Mother Jones, since 1982, 61 mass murders involving firearms have occurred throughout the country. (http://www.motherjones.com/politics/2012/07/mass-shootings-map). Of these, 43 of the killers were white males, and only one was a woman. Mother Jones focused on whether the killers obtained their guns legally (most did). But this highly visible sign of mental illness should lead us to consider how many people in the U.S. live in fear, like I do.

When I asked my son’s social worker about my options, he said that the only thing I could do was to get Michael charged with a crime. “If he’s back in the system, they’ll create a paper trail,” he said. “That’s the only way you’re ever going to get anything done. No one will pay attention to you unless you’ve got charges.”

I don’t believe my son belongs in jail. The chaotic environment exacerbates Michael’s sensitivity to sensory stimuli and doesn’t deal with the underlying pathology. But it seems like the United States is using prison as the solution of choice for mentally ill people. According to Human Rights Watch, the number of mentally ill inmates in U.S. prisons quadrupled from 2000 to 2006, and it continues to rise—in fact, the rate of inmate mental illness is five times greater (56 percent) than in the non-incarcerated population. (http://www.hrw.org/news/2006/09/05/us-number-mentally-ill-prisons-quadrupled)

With state-run treatment centers and hospitals shuttered, prison is now the last resort for the mentally ill—Rikers Island, the LA County Jail, and Cook County Jail in Illinois housed the nation’s largest treatment centers in 2011 (http://www.npr.org/2011/09/04/140167676/nations-jails-struggle-with-mentally-ill-prisoners)

 No one wants to send a 13-year old genius who loves Harry Potter and his snuggle animal collection to jail. But our society, with its stigma on mental illness and its broken healthcare system, does not provide us with other options. Then another tortured soul shoots up a fast food restaurant. A mall. A kindergarten classroom. And we wring our hands and say, “Something must be done.”

I agree that something must be done. It’s time for a meaningful, nation-wide conversation about mental health. That’s the only way our nation can ever truly heal.

God help me. God help Michael. God help us all. 

This story was first published online by the Blue Review. Read more on current events at www.thebluereview.org  


۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

این آخر هفته به شرکت در یک ورکشاپ (کارگاه آموزشی) در حومه یکی‌ از شهرهای انگلیس در دل‌ طبیعت گذشت . از جزییات ورکشاپ به دلایل مختلف نمی توانم بنویسم ولی این دوعکس را وقتی‌ که با اتوبوس از هتل به ساختمان کنفرانس می‌رفتیم، گرفتم.
برای یک شغلی‌ که دوست داشتم اپلای کرده بودم، جمعه خبر اومد که قبول نشدم، لابد "الخیر فی‌ ما واقع" ، بنشینم الان به تز‌‌ام برسم، تمام که شد البته پیگیر شغل مورد علاقه می‌‌شوم دوباره . خلاصه ما که از این بید‌ها نیستیم که با این باد ها بلرزیم


۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

استثنا این بار به جای سفره آرایی...

قرار نیست همیشه سفره آرایی باشه ، نوبتی هم که باشه این بار نوبت " درخت آرایی " است آن هم از نوع کریستمس اش
 
 

۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

این هفته در لندن : معرفی کتاب «قفس طلایی»‌ و دیدار و گفتگو با نویسنده: خانم شیرین عبادی (برنده جایزه صلح نوبل٢٠٠٣ )

خوش وقتیم به اطلاع برسانیم که به ابتکار انجمن سخن لندن و با همکاری مرکز مطالعات خاومیانه ای لندن LMEI روز ۱۴ دسامبر در سالن آمفی تئاتر خلیلی در SOAS مراسم معرفی کتاب تازه خانم شیرین عبادی، برنده جایزه صلح نوبل (سال ۲۰۰۳) که با عنوان Golden Cage به زبان انگلیسی انتشار یافته، با حضور ایشان برگزار خواهد شد. Golden Cage - همچون «کلنل» اثر پرآوازه ی محمود دولت آبادی - روایتی داستان گونه، اما متفاوت از روایت رسمی از انقلاب ایران است به زبان مادری در ایران اجازه نشر نیافته ولی به چندین و چند زبان خارجی در اقصی نقاط دنیا منتشر شده است. روز ۱۴ دسامبر، علاوه بر آشنایی با این اثر خانم عبادی، به کارنامه و تاثیر خود ایشان نیز نگاه خواهیم انداخت. خانم آزاده معاونی، مترجم قفس طلایی به انگلیسی، از کارنامه خانم عبادی و تاثیر آن در جامعه ایرانی و دنیا خواهد گفت و خانم شاداب وجدی از نگاهش به قفس طلایی
در این برنامه موزیک و اسلاید شو خواهیم داشت و زمانی هم بعد از پایان برنامه برای گفتگو و دیدار حضار با خانم عبادی در نظر گرفته شده است.


Contact for Tickets:
forum.iran.london@gmail.com
07448931768
Admission: Five Pounds

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

بسیار سفر باید...


دیشب از یک سفر فشرده ولی خیلی خوب ( از جهات مختلف) برگشتم. فعلا نمی نویسم کجا ولی بعید می دانم که در آینده نزدیک، بخش
 هایش در پست هایم ظاهر نشوند ...




۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

شخصیت خوب هفته

چند وقت پیش داشتم فکر می‌‌کردم چقدر حیف که پارازیت تمام شد، نصف لذت‌اش به حدس زدن همین شخصیت خوب، بد و زشت هفته‌اش بود. 
الان اما دیدم مؤسسه زنان نوبلیست به مناسبت هفته مبارزه با خشونت علیه زنان، هر روز یک شخصیت خوب را که علیه خشونت علیه زنان مبارزه کرده اند معرفی می‌کند. خوب شخصیت خوب امروز هم لیلا بود. 
این لیلا جان ما اخر کار درستیه، در خیلی از زمینه ها، اگر در آینده رئیس جمهوری، چیزی نشد من اسمم را عوض می‌‌کنم. این خط این نشان ....
و اینم لینک شخصیت خوب امروز

http://nobelwomensinitiative.org/2012/12/day-10-spotlighting-leila-alikarami-iran/

Day 10: Spotlighting Leila Alikarami, Iran

Meet Leila Alikarami. 
Leila is a practicing lawyer and human rights activist based who grew up in Tehran, Iran. Since 2001, Leila has focused on women and children’s rights.  Along with many other brave women in Iran, Leila has worked on the One Million Signatures campaign to collect one million signatures in support of changing discriminatory laws against women in her country.
In 2009, Leila accepted the RAW in War Anna Politkovskaya Award on behalf of the women of Iran and the One Million Signatures campaign.  
Leila completed her legal training with Nobel Peace Laureate Shirin Ebadi in Tehran. Now living outside of Iran, Leila works to raise awareness on injustices against women in Iran, and also to defend women rights campaigners who have been attacked arrested by the Iranian government.
The current criminal code in Iran considers a women’s life is worth half that of a man. Women are also not free to choose their husband, but require their father or grandfather’s permission—regardless of age. The One Million Signatures campaign seeks to secure equal rights in marriage and inheritance, an end to polygamy, and stricter punishments for honour killings and other forms of gender violence.  Campaign organizers say that their demands conform to Islamic principles, and are in keeping with Iran’s international commitments.
Leila is determined to fight such systemic discrimination in her home country—and would like to be part of the change that brings about greater justice.   Like many young Iranian women, she not only wants greater rights for women but also wants to see morefreedom for the media and also more academic freedom.
Leila believes that women activists everywhere must stand together. “I urge all women around the world to support each other and to help each other to just fight against discrimination, gender-based discrimination, a common problem of all women around the world,” she says. “I urge the international community, women around the world, to back up each other, to support each other and be helpful for each other.”

My Article on Egyptians Protesting Against a Decree Expanding Morsi's powers and Lessons Learnt From the Iran of 1979...



سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۱

از قهرمانی تا دیکتاتوری

هفته گذشته، مردم مصر در اعتراض به تصمیم محمد مرسی مبنی بر افزایش اختیارات خود، در میدان تحریر و دیگر نقاط شهر دست به تظاهراتی گسترده زدند.
محمد مرسی به دنبال یک انقلاب مردمی در مصر به عنوان رئیس جمهور انتخاب و به عبارتی نقش "قهرمان انقلاب" را گرفت. ولی همان مردم، شاید با مطالعهٔ تاریخ ایران دریافتند که اگر غفلت کرده و انقلاب را به حال خود رها کنند، دیری نخواهد کشید که قهرمانشان تبدیل به دیکتاتوری دیگر در مصر گردد.
سی‌ و چند سال پیش نیروهای مختلف اپوزیسیون ایرانی ( از چپ و مجاهد گرفته تا اسلام گرا)، بر سر رهبری روح الله خمینی به توافق رسیدند. در همان دوران اقامت خمینی در نوفل لوشاتو فرانسه، پیش نویس قانون اساسی‌ توسط حسن حبیبی ( که بعد‌ها به سمت معاونت ریاست جمهوری برگزیده شد) و کمیته ای‌ مرکّب از پنج حقوق دان ( احمد صدر حاج سید جوادی، ناصر کاتوزیان، محمد جعفر لنگرودی، عبد الکریم لاهیجی و عباس میناچی) تشکیل شد. در پیش نویس اولیه قانون اساسی‌، هیچ نشانی‌ از اصل "ولایت فقیه " دیده نمی‌شد. پیش نویس اولیه، مورد تایید خمینی قرار گرفت. در آن هنگام خمینی بارها، در مصاحبه‌های خویش اعلام کرد که به هیچ عنوان قصد نشستن بر مسند حکومت را ندارد.
دو ماه پس از سقوط رژیم شاهنشاهی و انتقال قدرت به خمینی، رفراندومی برگزار گردید که در آن تنها یک گزینه (نظام جمهوری اسلامی ) پیش روی رأی دهندگان قرار گرفت، و هیچ یک از دیگر اشکال مورد درخواست گروه‌های مختلف در رفراندوم منظور نشده بود بنابر اعلام مقامات رسمی‌، "جمهوری اسلامی" با ۹۸.۲ در صد آرا به تصویب رسید.
با پایان یافتن رفراندوم، تلاش برای وارد کردن "اصل ولایت فقیه " در قانون اساسی‌ آغاز گشت. اولین قدم در راه گنجاندن اصل ولایت فقیه، تغییر پیش نویس قانون اساسی‌ بود. در ابتدا قرار بر این بود که مجلسی ( به نام مجلس مؤسسان) مرکب از صدها نماینده از گروه‌های مختلف برای تدوین نهائی قانون اساسی تشکیل گردد.
خمینی در بهمن ۱۳۵۷، بازرگان را به نخست وزیری دولت موقت خود برگزید و وی را مسوول انتخابات مجلس مؤسسان نمود.این مجلس مورد تایید گروه‌های مختلف از جمله اسلام گرایان میانه رو، قرار گرفت. اما، برخی از انقلابیون با این استدلال که تشکیل مجلسی بزرگ، باعث تاخیر در روند تثبیت انقلاب شده و زمینه را برای سؤ استفاده دشمنان انقلاب فراهم می‌کند، با آن به مخالفت بر خواستند.
نزاع میان موافقان و مخالفان مجلس مؤسسان بالا گرفت تا این که در نهایت موافقان و مخالفان بر سر مصالحه ای‌ به توافق رسیدند. مصالحه بدین قرار بود که به جای مجلس مؤسسان، مجلسی کوچک تر ( شامل ۴۰ نماینده) از گروه‌ها و طیف‌های مختلف تشکیل گردد، اما در نهایت بیشترین اعضای مجلس را روحانیون و پیروان خط امام تشکیل دادند.
در ابتدا قرار بر این بود که مجلس خبرگان به‌‌‌ پیش نویس اولیه وفادار بماند و نهایتا با تغییراتی جزیی آن را به رفراندوم بگذارد.
به مجرد تشکیل مجلس خبرگان، تبلیغات گسترده برای گنجاندن اصل ولایت فقیه در قانون اساسی به پشتیبانی خمینی آغاز گشت. خمینی، رسماً به مجلس خبرگان اعلام کرد که موظف به التزام به متن پیش نویس نیست و چنان چه تعارضی در پیش نویس یافت می‌‌شود، باید بدون هراس اعلام شود.
گنجاندن اصل ولایت فقیه، مخالفت‌های زیادی را چه در داخل و چه در خارج از مجمع به همراه داشت.
در نهایت به اعتراضات وقعی داده نشد و هنگامی که قانون اساسی‌ حاوی اصل ولایت فقیه به رفراندوم گذاشته شد، بسیاری از مخالفین با این استدلال که انقلاب و کشور در شرایط بی‌ ثباتی و بحران به سر می‌‌برد و برای تثبیت انقلاب و عادی سازی امور، نیاز به موافقت با قانون اساسی تدوین شده می‌‌باشد ( و با این امید که تناقضات قانون اساسی در آینده رفع خواهد شد) موافقت خود را اعلام کردند.
بدین ترتیب اصل ولایت فقیه با اختیارات وسیع وارد قانون اساسی شد. در بازبینی که ده‌‌‌ سال بعد در قانون اساسی‌ صورت گرفت، شرط "مرجعیت" برای ولی‌ فقیه حذف و به اختیارات ولی‌ فقیه افزوده شد، و تئوری "ولایت فقیه" به "ولایت مطلقه فقیه" تبدیل گشت.
مطابق قانون اساسی کنونی رهبر، مافوق قوای سه گانه ( قوه مقننه، مجریه و قضاییه) قرار دارد و اختیارات وی شامل تعیین سیاست‌های کلی‌ نظام، نظارت بر حسن اجرای سیاست‌های کلی نظام، فرمان همه پرسی‌، اعلان جنگ و صلح و اختیار نصب و عزل فقهای شورای نگهبان، عالی‌‌ترین مقام قوه قضاییه، رئیس سازمان صدا و سیما جمهوری اسلامی، رئیس ستاد مشترک، فرمانده کّل سپاه پاسداران، فرماندهان عالی‌ نیروی نظامی و انتظامی، عزل رییس جمهور و... می‌‌باشد.
بدین ترتیب اختیاراتی که برای ولی فقیه در قانون اساسی‌ منظور گشت، به مراتب وسیع تر از اختیاراتی بود که برای شاه در قانون اساسی‌ مشروطیت در نظر گرفته شده بود.
شاید اگر مردم ایران در سی‌ و سه سال پیش، به مانند مردم مصر مصرانه بر اعتراضاتشان پا فشاری کرده و مطالبات و اعتراضات به‌‌‌ حق خود را فدای تسریع و تثبیت انقلاب نمی‌‌کردند، هیچ گاه شاهد رویش دیکتاتوری به نام "ولی فقیه" از دل‌ انقلابی مردمی نمی‌‌شدند.

پانویس
Hamid Algar, ‘The Oppositional Role of Ulema in Twentieth Century Iran’, in N. Keddie, ed., Scholars, Saints and Sufis (Berkeley and Los Angeles: University of California Press, 1972).
Mohammad Amjad, Iran: From Royal Dictatorship to Theocracy (New York; London: Greenwood, 1989).
Asghar Schirazi, The Constitution of Iran: Politics and the State in the Islamic Republic, translated by John O’Kane (London: I. B. Tauris, 1997).
Mohsen Milani, ‘Shi’ism and the State in the Constitution of the Islamic Republic of Iran’, in Samith K. Farsoun & Mehrdad Mashayekhi, eds., Iran: Political Culture in the Islamic Republic (London: Routledge, 1992).
http://www.roozonline.com/persian/opinion/opinion-article/archive/2012/december/04/article/-01aedf4071.html