۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

گاهی شاهزاده ها هم بد قول میشوند...

شازده کوچولوی ما ( و به عبارتی اولین نوه خانواده ) قرار بود امروز بعد از ظهر، پا به این کره خاکی بگذاره. ... دیشب دیروقت بعد از یک روز پر کار ( و آمیخته با برنامه جمعه شب البته ) رسیدم خانه. خسته تر از آن بودم که برم سر کامپیوتر ، یا زنگی کوچک به مامان یا نگار بزنم . موبایلم را در آوردم که به شارژ بزنم و برم بخوابم که دیدیم یک پیامک دارم . از نگار بود : " همین الان زنگ بزن، فردا دارم میرم بیمارستان..." خواب از سرم پرید. سریع بهش زنگ زدم .قبلا دکتر گفته بود که هر روزی از اواسط فوریه به بعد، ممکنه بچه به دنیا بیاد. میگم : " پس فردا دیگه ، مامان میشی؟ " میگه : " اره، دکتر گفت فردا آمدی برای چکاپت ، همان جا عمل میکنیم ..." کمی حرف میزنیم و بعد با هزار فکر و هیجان گوشی را میگذارم. خواب کاملا از سرم پریده . یک چایی برای خودم میریزم و میرم پای کامپیوتر. هر کاری میکنم، نمیتونم جلوی خودم را بگیرم و استاتوسم را نگذارم که دارم فردا خاله میشم ... جشن مجازی شروع میشه. صحنه به دنیا آمدنش را تصور میکنم ... مامان و خاله همیشه تعریف میکردند که وقتی که به دنیا میآمدم ، ننی (پرستار) پیری داشتیم که اصرار میکرد که شبیه خاله ( نوشینم )هستم. یعنی ممکنه کسی هم فردا بگه که چقدر شازده شبیه خالشه؟ راستی تولد من فقط چند روز زودتر از خاله است. تولد های خانوادگیمونه همیشه با هم میگرفتیم. و الان هم رادین ( شازده) ، تولدش فقط دو هفته زودتر از من میشه... غرق در خیالات خوش بودم که ناگهان یادم افتاد که بر خلاف خانه ما و خاله اینا که چسبیده و بغل هم بود ، خانه من و نگار الان به اندازه دو قاره از هم فاصله داره... یعنی با وجود اختلاف دو قاره باز هم میشه ، همان قدر به هم نزدیک بود ؟ دربین خیالات خوش و بعضا نگران کننده ، خوابم میبره و یادم نمیاد چی خواب میبینم ... از صبح یک حس عجیبی داشتم : خوشحالی ای توام با دلتنگی . نزدیک های ساعت دو که نزدیک عملش بود بهش زنگ زدم. تلفنش روی پیغام گیر بود. تا آمدم حرف بزنم بغضم ترکید. قطع کردم. آمدم به جاش پیامک بزنم . نمیدونستم چی بگم ، مغزم هنگ کرده بود. فقط مینویسم : " گود لاک عزیزم، دوستت دارم. " یک ربع بعدش زنگ زد. با هیجان و دلشوره و ... گفتم چی شد ؟ گفت : " هیچی بابا، دکتر دوم که دید گفت الان یک کم زوده، تا هفته بعد جا داره باشه و میشه آن وقت به طور طبیعی به دنیا بیاد و نیازی هم به سزارین نیست. خلاصه قرار شد هفته بعد بریم و تا آن موقع هم باز چک کنیم اگه احیانا قرار باشه زودتر به دنیا بیاد..." میگم : " ای بابا، ای بابا. من از دیشب کلی جو گیر شدم، از صبح کلی احساساتی شدم، ظهر کلی گریه کردم...." مامان هم که از پشت تلفن صدام را میشنوه با خنده میگه : " عیبی نداره. احساسات و اشکات را بگذار برای یک هفته دیگه..." نگار هم میگه: " بله، از تبعات احساسات شما، هم ما کلی از صبح ، پیغام گرفتیم و تلفن داشتیم و حالا باید تک تک جواب بدم به هر کدامشان که افتاده هفته دیگه ." و بعد با خنده میگه : " خب عزیزم، این احساساتت را هم میشود بگذاری وقتی که بچه به دنیا آمد بروز بدیا !" ای بابا . ای بابا ، شازده کوچولو ... با همه آره با ما هم آره ؟ ...ما خودمون اند سر کار گذاشتنیم، باور نمیکنی از مادر بزرگت بپرس بچه بودم چه جوری مامانت را سر کار میگذاشتم ... حالا دیگه تو ما را سر کار میگذاری؟ خوب که فکر میکم میبینم که شازده کوچولو از الان دو تا از خصلت های خاله اش را گرفته : " دیر رسیدن" و " سر کار گذاشتن" ...

هیچ نظری موجود نیست: