۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

حکایت یک کمدی تلخ

میگند طرف میره مغازه تعمیر کاری، زیب شلوارش را تعمیر کنه ، از صاحب مغازه میپرسه : " آقا تعمیرزیپ این شلوار چقدر طول میکشه ؟ تا اول هفته دیگه حاضر میشه "؟ فروشنده میگه : " بله آقا ، اول هفته ساعت هشت صبح میتونید بیاید شلوارتان را تحویل بگیرید". طرف میگه : " مطمئنی ؟ حتما لازمش دارما آن موقع ! ". فروشند میگه : " بله جناب، گفتم که خیالتان راحت باشه. حتما تا آن موقع حاضر میشه ". طرف میگه : " بببین، یک وقت نیام اول هفته بعد بگی ، آی ببخشید سوزن ماشینم خراب شد ، برق مغازه ام رفته بود، زنم مریض شد اصلا نرسیدم بیام مغازه، عمه ام فوت کرده باید میرفتم تشیع جنازه، دندونم درد گرفت نتونستم بیام سر کار، ... اصلا نخواستم پدر سوخته، بده ببینم شلوارمو! "

اولین بار که شنیدم اش، کلی خندیدم. بعدا که دقت کردم دیدم اتفاقا ، کم هم پیش نیامده دربین خودمون این حکایت - حالا شاید نه به این غلظت البته - ولی قطعا اگه یک جا یاد نگیریم ، پیش داوری، قضاوت و حدس زدن جواب طرف دیگر ( حالا از روابط شخصی و کاری گرفته تا مذاکرات صلح با طالبان ) را بگذاریم کنار، نتیجه اش خیلی راحت میتونه گفتم بی اختیاراین جمله باشه که : " اصلا نخواستم پدر سوخته ... "

پ. ن - خودم را هم از این " ما " جدا نمیدونم. 

هیچ نظری موجود نیست: