۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

بازجوهای درون و برگه های خالی ...


یک وقتایی مثل امروز که سر یک قسمت هایی از تز ام گیر می کنم، و ذهن ناخودآگاه می خواهد زیر آبی بره از فکر کردن و " آرگیومنت " در آوردن و چه و چه و چه ... ، به زور سعی می کنم خودم را بنشانم سر تز ام و ذهنم را روش متمرکز کنم . تشر میزنم به خودم که " آخه بی شعور، چند ماه بیشتر وقت نداری ، ببند آن فیس بوک و سایت های لعنتی را و رویا پردازی های فلان و بهمانت را ... فقط راجع به این کوفتی بخوان و بنویس و فکر کن و ... که کلکش را زودتر بکنی، تمام شه بره پی کارش ، بعد هم بتوانی با خیال راحت بری آن کاری را که واقعا دوست داری بکنی. "


ولی ، هر چقدر هم که همه چیز را تعطیل کنم و بگذارم کنار و خودم را مجبور کنم که فقط به آن قسمت تز که گیر کردم توش و جلو نمیره، فکر کنم و چند خطی در موردش بنوسیم یا استدلال کنم، دقیقا حالت همان زندانی ای را پیدا می کنم که بازجو به زود می نشاندش روی صندلی و جلوش ورق سفیدی می گذاره و میگه : " اعتراف کنم، بنویس، بنویس راحت شی." زندانی بی چاره هم نه که نخواهد راحت شه، جرمی نکرده که بخواهد بهش اعتراف کنه ...من هم نه که نخواهم تز ام تمام شه و راحت شم ، حرفی ندارم ، ذهن ام خالی است .. چرت و پرت هم بنویسم ، خوب استاد راهنما قبول نمی کنه ، همان جوری که بازجو هم می فهمه و برگه را پاره می کنه ...



هیچ نظری موجود نیست: